216

কামুস আরবি ফার্সি

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

জনগুলি

عن العودة»: برنگشت.

=تخلق-

تخلقا [خلق]: با خلوق (عطرى آميخته با زعفران) خود را خوشبو

كرد،- بغير خلقه: خود را با خلق وخوئى كه از آن او نبود وانمود كرد،- الكذب: دروغ گفت.

=تخلل-

تخللا [خل] القوم: به ميان آن قوم درآمد،- الرجل: آن مرد

دندانهاى خود را خلال كرد،- الشي ء فيه: آن چيز در او نفوذ كرد،- ه بالرمح: او را با نيزه طعنه هاى پى در پى زد،- المطر: باران در يكجا باريد وهمگانى نشد.

=التخليص-

[خلص]: مص؛ «تخليص البضائع»: پرداخت عوارض گمركى براى بيرون

آوردن كالا از گمرك.

=تخم-

- تخما ه: براى آن نشان وعلامتى نهاد.

=تخم-

- تخما: بر اثر پرخورى دچار تخمه شد.

=التخم-

ج تخوم: حد، مرز، نشانه.

=التخم-

ج تخوم: مترادف (التخم) است.

=التخمة-

ج تخمات وتخم [وخم]: بيمارى امتلاء كه بر اثر پرخورى در شخص

پديد مىيد. (اصل اين كلمه الوخمة) است.

=تخمر-

تخمرا [خمر] ت المرأة: آن زن روسرى بست، خود را پوشانيد.

=تخنث-

تخنثا [خنث]: مترادف (خنث) است بمعناى سست شد.

=التخنيق-

[حنق]: مص؛ «تخنيق الشرانق»:

گذاردن پيله هاى عسل كرم ابريشم در آفتاب يا بر روى بخار آب

جوش بهنگام جوشيدن تا كرمهاى آن مرده وبيفتند.

=تخود-

تخودا [خود] الغضن: شاخه ى درخت كج شد.

=تخوض-

تخوضا [خوض]: به تكلف در آن خوض كرد يا داخل شد.

=تخوف-

تخوفا [خوف]: ترسيد، اين واژه ضد (أمن) است، پرهيز كرد،- عليه

شيئا: بر او از چيزى ترسيد،- الشي ء: آن چيز را كم كرد،- الحق: حق او را نداد وغصب كرد.

=تخول-

تخولا [خول] فلانا: او را تعهد كرد،- فيه خالا من الخير: با

فراست در او نشان خير ديد،- خالا: او را دائى خود خواند.

=تخون-

تخونا [خون] ه الدهر: زمانه با او ناسازگارى كرد،- ه: آن را كم

كرد، وى را تعهد كرد.

=تخيب-

تخيبا [خيب]: نااميد شد.

=تخير-

تخيرا [خير] ه: آن را برگزيد،- الشي ء: آن چيز را ذخيره كرد.

=تخيط-

تخيطا [خيط] رأسه بالشيب: موى سفيد بسان نخ در سر او پديد آمد.

=تخيف-

تخيفا [خيف] ألوانا: رنگ به رنگ شد، رنگهاى آن گوناگون شد.

=تخيل-

تخولا وتخيلا [خول] فيه خالا من الخير: به فراست نشان وعلامت خير را در او دريافت.

=تخيل-

تخيلا [خيل] له أنه كذا: چيزى به خيال وى آمد،- ت السحابة: ابر كه در آن نشانه ى باران بود نمايان شد،- ه: با فراست او را دريافت،- فيه الخير: اثر خوبى را در او ديد،- عليه: با فراست در او نشانه ى خير ديد، او را برگزيد،- الرجل:

آن مرد خود بزرگ بين شد.

=تخيم-

تخيما [خيم] المكان وبالمكان وفيه: در آن مكان چادر خود را

برافراشت،- ت الريح الطيبة بالثوب وفيه: نسيم خوشبوى جامه ى او را خوشبوى كرد.

=تدابر-

تدابرا [دبر] القوم: آن قوم با هم دشمن شدند، با هم مخالفت

كردند واز هم بريدند.

=تداثر-

تداثرا [دثر] الرسم: اثر كهنه شد واز بين رفت.

=تداخل-

تداخلا [دخل] ه: داخل آن شد،- الشي ء: بعضى از آن چيز در بعضى

تداخل كرد وبهم آميخته شدند،- ت الأمور: آن كارها با هم مشتبه ومشكل شد.

=تدارس-

تدارسا [درس] الطلبة الكتاب: آن دانشجويان آن كتاب را با هم

آموختند وخواندند.

=تدارك-

تداركا [درك] القوم: آن قوم بهم پيوستند،- ما فات: طلب آنچه را

كه گذشته واز دست رفته كرد،- الخطأ بالصواب: خطا را با صواب جبران كرد.

=تداعى-

تداعيا [دعو] ت الحيطان: ديوارهاى ساختمان خراب وشكاف برداشت

ولى فرو نريخت.،- القوم: آن قوم يكديگر را فراخواندند،- القوم الشى ء: آن قوم ادعاى آن چيز را كردند.

=تداعب-

تداعبا [دعب] القوم: آن قوم با يكديگر مزاح وشوخى كردند.

=التداعة-

[ودع]: فراخ وآرامش، مترادف (الدعة) است.

=تداعك-

تداعكا [دعك] القوم: دشمني آن قوم با يكديگر سخت شد.

=تداعم-

تداعما [دعم] الأمر فلانا: آن كار برفلانى متراكم شد.

=تداغش-

تداغشا [دغش] القوم: آن قوم در جنگ وستيز با هم درآميختند.

=تداف-

تدافا [دفف] القوم: آن قوم بر يكديگر سوار شدند.

=تدافع-

تدافعا [دفع] القوم: آن قوم يكديگر را راندند ودور كردند .

=تداك-

تداكا [دك] عليه القوم: آن قوم بر او ازدحام كردند.

=تدالح-

تدالحا [دلح] الرجلان الشي ء بينهما:

آن دو مرد آن چيز را بر روى چوب برداشتند.

=تدامج-

تدامجا [دمج] القوم: آن قوم با هم گرد آمدند،- القوم عليه: آن

قوم بر عليه او قيام كردند وپيروز شدند.

=تدامل-

تداملا [دمل] القوم: آن قوم با هم صلح وآشتى كردند.

=تدانى-

تدانيا [دنو] القوم: آن قوم به يكديگر نزديكى كردند.

=تداوى-

تداويا [دوي]: خود را درمان كرد.

=تداوك-

تداوكا [دوك] القوم: آن قوم در دشمنى وستيز نسبت به هم سختگيرى كردند.

=تداول-

পৃষ্ঠা ২১৭